وقتی به ازمیر سفر کرده بودم یک زوج خوشبخت و دوس داشتنی من رو میزبانی کردند؛ در آن مدتی که مهمانشون بودم من رو به جاهایی متفاوتی بردند و خاطره یک جا هنوز در ذهنم هست، یک جایی که هنوز مردم در غار زندگی میکردند و وارد شدن به منطقه اونها ممنوع بود و با دوربین دوچشمی اونارو نگاه میکردم!
خلاصه بعد از دوسال انتظار ایپک و کمال آخر به شیراز سفر کردند و منم طبق معمول یه مهمانی تدارک دیدم و چندتا از دوستامو دعوت کردم و یک شب خیلی خوبی را کنار هم گذراندیم.
اولین جایی که به ایپک و کمال نشون دادم حافظیه بود چون خیلی علاقه به شاعرهای ایرانی داشتند و باید بگم خیلی از شعرها و موسیقی های خواننده هارو یادگرفته بود پس بهترین انتخاب بود برای بازدید.

باید بگم ایپک و کمال واقعا یه زوج عاشق و دوس داشتنی بودند و واقعا عشق واقعی درونشون موج میزد و هربار که بهشون نگاه میکردم این رو میتونستم توی صورتشون و حرکاتشون ببینم.

برای اینکه روزشون رو کامل بسازم و بتونم تا اخر شب براشون برنامه داشته باشم پس به آرامگاه سعدی رفتیم و کلی وقتمون رو اونجا گذارندیم و بعد از اونجا رفتیم برای دیدن از یکی از امارت های قدیمی شیراز یا باغ دلگشاه رفتیم.








از اونجایی که حسابی همه خسته بودند رفتیم برای خوردن دیزی که میشه گفت مورد علاقه بچها بود اما چون گرسنه بودیم حسابی دیگه وقت نشد که عکس بندازیم پس تا خوردیم رفتیم سمت خونه تا یه مهمونی ایرانی رو ترتیب بدیم.







